سلام دوست من دفتر خالیم چه بی معنا مانده ام در حصار خود تنها و سر انگشت روشن باران خط سبزی نمی کشد اینجا سطری از آفتاب با من نیست و مرورم نمی کند دریا تا کجا نا نوشته خواهم ماند در کتاب ستاره وصحرا وکسی نیست پشت چشمانم و کسی از قبیله لیلا همیشه شاد زی
ارمان
یکشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1384 ساعت 01:38 ب.ظ
بعد از تو دیگر شعر گفتن با یاد تو مرا راضی نمی کند دیگر خاطراتت مرا سیری نمی دهد و دیگر خیال با تو بودن آرامم نمی کند من تو را می خواهم خودت را وجودت را که سر شار از غرور و محبت است کسی را می خواهم که دستان پر ز مهرش در سرمایی ترین زمستانهای تنهایی گرما بخش دستانم بود من وجود کسی را خواهانم که سخنانش برف یخ زده دلم را ذوب کرد و در آن چشمه زیستن را روانه ساخت آری !!!!!! من کسی را می طلبم که چگونه زیستن را به من آموخت و چگونه انتخاب کردن را.........
هنگامی که احساس پوچی مرا اسیر خود می ساخت احساس بیهودگی احساس نیستی احساس زنده بودن نه زندگی کردن تو و نگاه های آرامش بخشت روزنی در قلبم باز می کردید نمی دانم آیا چشمانم این ثانیه ها و روز های تلخ و شیرین را بار دیگر خواهد دید؟!! و آیا باز این دوستیها ادامه خواهد یافت؟!!
چشمانم اسیر قفسهای طلایی نگاه تو اند!!!.............
نمی دانم نگاه تو چه طور قفس ها را باز می کندو چشمانم را آزاد؟؟.......آیا چشمانم میلی به جدایی و آزادی خواهند داشت؟!!
سلام دوست من
دفتر خالیم چه بی معنا
مانده ام در حصار خود تنها
و سر انگشت روشن باران
خط سبزی نمی کشد اینجا
سطری از آفتاب با من نیست
و مرورم نمی کند دریا
تا کجا نا نوشته خواهم ماند
در کتاب ستاره وصحرا
وکسی نیست پشت چشمانم
و کسی از قبیله لیلا
همیشه شاد زی
ویبلا گه که ت زور جوانه.ده س و چاوت خوش بیت.
سلام همسایه
چونی .چاکی .سلامتی ...
ای دس وچاوت خوش بی.... نازانم خلق چویی....
به نظر من همه اش حرفه .......
سلام کجایی؟چرا جواب پی امم رو نمیدی؟یه بار واسم پی ام گذاشتی من نبودم و دیر جوابت رو دادم لطفا جواب پی امم رو بده خداحافظ
سلام ساناز عزیز
می تونم آدرس ایمیلت و داشته باشم
دقیقا من خودم ماهی دارم درک میکنم چی میگی
سلام ساناز گلم
چرا دیگه نمی نویسی
بازم بنویس
راستی یه سرم اینجا بزن
www.az-dorogh-badam-miad.blogfa.com
سلام خیلی عالی خیلی قشنگ به من هم سر بزن منتظرم
بعد از تو دیگر شعر گفتن با یاد تو مرا راضی نمی کند دیگر خاطراتت مرا سیری نمی دهد و دیگر خیال با تو بودن آرامم نمی کند من تو را می خواهم خودت را وجودت را که سر شار از غرور و محبت است کسی را می خواهم که دستان پر ز مهرش در سرمایی ترین زمستانهای تنهایی گرما بخش دستانم بود من وجود کسی را خواهانم که سخنانش برف یخ زده دلم را ذوب کرد و در آن چشمه زیستن را روانه ساخت آری !!!!!! من کسی را می طلبم که چگونه زیستن را به من آموخت و چگونه انتخاب کردن را.........
هنگامی که احساس پوچی مرا اسیر خود می ساخت احساس بیهودگی احساس نیستی احساس زنده بودن نه زندگی کردن تو و نگاه های آرامش بخشت روزنی در قلبم باز می کردید نمی دانم آیا چشمانم این ثانیه ها و روز های تلخ و شیرین را بار دیگر خواهد دید؟!! و آیا باز این دوستیها ادامه خواهد یافت؟!!
چشمانم اسیر قفسهای طلایی نگاه تو اند!!!.............
نمی دانم نگاه تو چه طور قفس ها را باز می کندو چشمانم را آزاد؟؟.......آیا چشمانم میلی به جدایی و آزادی خواهند داشت؟!!
محبت است یا نیاز ؟؟؟